

داستانهای کوتاه من:
سالها بود که چشمو دلم دنبال دختری بود که ارزوم بود که با اون یک رابطه داشته باشم
دران سالها من خیلی شهوتی تر از الان بودم چون تازه به دوران بلغم رسیده بودم
درکل ادمی بودم بسیار خجالتی ونمی تونستم حرفهامو بهش بزنم هر وقت او را سر کوچه می دیدم دست و
دلم می لرزید واز حرف زدن با او خوداری می کردم روزها ماها همینجور می گذشت ومن هم چنان بلاتکلیف بودم
شبها توی اتاقم همشه براش نا مه می نوشتم به هوای اینکه فردا بدم به دستش ولی فایده نداشت که نداشت.
تا اینکه یک روز خونمون خلوت شد اعضای خانواده برای 5روز رفته بودند شیراز ومن تنهای تنها توی خونه نشسته
بودم ویه مرتبه زنگ حیاط به صدا در امد در را باز کردم و دیدم همون دختره
برای چند ثانیه جا خوردم اومده که تو باغمون ریحون بچینه ومن با کمال خونسردی بهش اجازه دادم بره ریجون بچینه
طی این مدت که اون توی باغ ما بود من داشتم نقشه می کشیدم که چگونه با اون سر صحبتم را باز کنم.
بلااخره تصمیممو گرتم رفتم توی باغمون و دیدم اون مشغول کندن ریحونه رسیدم پیشش سلام کردم راستش یکمی ترسید
از جاش بلند شد وجواب سلامم را دادوقتم را هدر ندادم وبهش گفتم می خواستم باهات در مورد یک موضوعی حرف بزنم
اون باتعجب به من نگاه کرد وگفت: درمورد چه موضوعی ؟
گففتم: حالا بهت می گم فکر می کنم الان وفقتش نباشه
گفت:به نظر من الان وقت خوبیه .کسی هم نیست که ما را ببینه
راستش تصور چنین برخوردی از او نداشتم. ونمی دنستم چجوری سر صحبت را باز کنم
گفتم: راستش من خیلی وقته از تو خوشم می ایدومنتظر موندم تا یک فرصتی را به دست بیاورم تا باشما حرف بزنتم
وفکر می کنم اون فرصت به دست اوردم ومی خواهم ازش نهایت استفاده را داشته باشم
اون باشنیدن این حرفهام کمی لبخند زد که من همون لحظه فهمیدم که از پیشنهادم راضیه اون هیچی نگفت.
من ازش پرسیدم نظرت درمورد من چیه؟
گفت:باید یکمی فکرکنم
گفتم فقط اگه ممکنه جوابتو زود به من بگو.چون این روزها خونمون کسی نیست ومی خواهم راحتر با تو حرف بزنم.
چندروز گذشت دوباره زنگ حیاط به صدا در امد در را باز کردم دیدم همونه واینبار بدون هیچ بهونه ای اومد تو ومن نگاش
کردمو گفتم می خوای ریحون بکنی؟
گفت : نه اومدم پیشت تا باهم با شیم
نمی دونید با شنیدن این حرفهاش چه حالی بهم دست داد. باهم رفتیم داخل خونه.
از اونجایی که من فهمیدم انگار دختره سالهاست که منتظر چنین فرصتی بود خودشو اماده کرده بود برای یک موضوع خاصی که من مدتها برای این موضوع نقشه کشیده بودم.
نیم ساعتی گذ شت که ما هیچ حرفی با هم نزدیم تا اینکه اون اول شروع کرد.
گفت:من امدم پیشت وبه من گفتی که از من خوشت می اید دوست دارم الان که با هم تنها هستیم تودوست دا شتنو چجوری به من نشون
می دی .
اصلا از حرفاش سر در نیاوردم نمی دونستم چی کا رکنم اومد پیشم نشست انگار خواست که من با اون یه کارهایی انجام بدم
برای چند لحظه ای خجالت کشیدم دیگه بی اختار دستموگذ اشتم روی سینه اش واروم اروم فشار می دادم و....
به علت سکسی شدن این داستان محتویات این داستان قادر به باز شدن نمی باشند{ درواقع ادامه داستان کد شده است}
من بی صبرانه منتظرارسال داستانها واس ام اسها وعکسهای شما هستم
:: بازدید از این مطلب : 11594
|
امتیاز مطلب : 218
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54